مهترین لازمه و ثمرهی «توحید» که زیربناییترین نگرش قرآنی است، این است که ما انسانایم؛ خدا نیستیم و نباید خدایی بکنیم. نه شأن خدایی به کسی بدهیم و نه برای خودمان شأن خدایی قایل باشیم:
«قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ تَعَالَوْاْ إِلَى كَلَمَةٍ سَوَاء بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ أَلاَّ نَعْبُدَ إِلاَّ اللّهَ وَلاَ نُشْرِكَ بِهِ شَيْئًا وَلاَ يَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضًا أَرْبَابًا مِّن دُونِ اللّهِ»(آلعمران/۶۴)؛ بگو: اى اهل كتاب، بياييد بر سر سخنى كه ميان ما و شما يكسان است بايستيم كه جز خدا را نپرستيم و چيزى را شريك او نگردانيم و بعضى از ما بعضى ديگر را به جاى خدا به خدايى نگيرد.
چنین نگرشی از توحید و عبادت، یاریگرِ آزادی باشد. نه تنها پذیرای خداییِ دیگران نباشیم، که خود نیز از اینکه خداگونه با ما رفتار شود، ابا کنیم
از حمدون قصّار پرسیدند که: «بنده کیست؟» گفت: «آن که نپرستد و دوست ندارد که او را بپرستند.»(تذکرةالاولیا)
خيلي به بيدار ماندن در دل شب توصيه شده است. لغت «تهجد» به معناي عبارت در شب نيست، بلكه به معناي بيدار ماندن در شب است. نميخواهم بگويم كه نبايد نماز شب خواند، بلكه ميگويم قرآن ميفرمايد: «وَمِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نَافِلَةً . 79/اسراء »، يك تكهاي از شب را بيدار باشيد. اگر نماز شب هم نميخوانيد، تكهاي از شب را بيدار باشيد و در كار و بار عالم و خود تأمل و تفكر كنيد. اما متأسفانه ما چنين نميكنيم و يا كم ميكنيم.
شکی نیست حال که بنا دارید مطالبه دلیل کنید نباید از کوچکترین امر زندگی شروع کنید، بلکه اول سراغ عقاید درست و مهم زندگیتان بروید. مثلاً، دیواری کوتاهتر از همسرتان پیدا نکردهاید، همین که میگوید: این تلویزیون را آنجا بگذاریم، میگویید: دلیل بیاور! در حالی که مشکل شما این نیست؛ مشکل شما آن انسانهایی هستند که عقاید بزرگ و مهم را بر شما تحمیل کردهاند و شما هم بر آن اساس زندگی خود را تنظیم کرده اید.
نقدی بر نظریه وحی پیامبر اسلام دکتر سروش بعضی میگویند كه وحی همان تجربه شاعرانهای است که شاعران احساس میکنند و تفاوت اساسی بین این دو وجود ندارد؛ و برخی این اندیشه را فراتر برده و میگویند كه پیامبر اسلام تولید کننده قرآن است و هر چند محتوا از خداست ولی الفاظ ساخته ذهن پیامبر است. علم رسول خدا خطاپذیر و در اندازه دانش مردمان هم عصر خود اوست.
وحی، الهام است. این همان تجربهای است که شاعران و عارفان دارند؛ هر چند پیامبر این را در سطح بالاتری تجربه میکنند. در روزگار مدرن، ما وحی را با استفاده از استعاره شعر میفهمیم. چنانکه یکی از فیلسوفان مسلمان گفته است: وحی بالاترین درجه شعر است. پیامبر درست مانند یک شاعر احساس میکند که نیرویی بیرونی او را در اختیار گرفته است.
مقدمه اول: يك قولش اين قول است كه بگويند: تا ما در انديشة شخص خود و سود و زيان خود هستيم اصلاً هنوز وارد قلمرو اخلاق نشدهايم. كانت در رأس اين قائلان است. بعضيها مثل كانت، معتقدند اگر تو در انديشة شخص خودت باشي و طبعاً در انديشة سود و زيان خودت باشي، يعني خودمدار باشي، اصلاً هنوز پا به قلمرو اخلاق نگذاشتهاي، يعني تا آدم در اين قلمرو هست تاجرمسلك است، تاجر سرمايهاي را وارد ميدان ميكند تا با سودي به او برگردد؛ چه فرقي ميكند بين تاجري كه ميگويد در مغازه را باز ميكنم، زحمت ميكشم براي اينكه شب 100 تومانم شده باشد 120 تومان، با كسي كه ميگويد: راست ميگويم تا فلان نفع عايدم شود، دروغ نميگويم تا فلان ضرر عائدم نشود؟همة اينها به نظر كانت در واقع در مرحلة مصلحتانديشي است، تو باز هم در فكر خودت هستي. وقتي بگويي گرانفروشي نميكنم چون وظيفة انسان اين است كه گرانفروشي نكند، هيچ چيزي نميخواهم عايدم شود ـ نه سود مادي نه سود معنوي، نه سود دنيوي و نه سود اخروي، نه سود درازمدت نه سود كوتاهمدت، نه سود داراي حيثيت فردي و نه سود داراي حيثيت جمعي.
مقدمة ثاني سخن اينست كه دين جنان به انسان نظام عقيدتياي ارائه ميكند كه آدم نميتواند در آن نظام عقيدتي خودش را فراموش كند، براي اينكه دين دائماً پشت هر امر و نهي اخلاقياي يك غايت ميخواباند: اين كار را بكنيد براي فلان، اين كار را بكنيد تا به بهشت رويد، اين كار را بكنيد تا به جهنم نرويد، اين كار را بكنيد تا خداوند از شما خشمگين نشود، اين كار را بكنيد تا خدا از شما خوشنود شود، اين كار را بكنيد تا به خدا نزديك شويد و قس علي هذا؛ آن وقت اگر آدم به اين نكات اشعار داشته باشد، دائماً اين وضع را دارد كه اين كار را ميكند براي آن غرض، اين كار را نميكند براي آن غرض. اين معنايش اينست كه اگر من براي اخلاقي زيستن بايد خودم را فراموش كنم و دين نميگذارد خودم را فراموش كنم، پس دين با اخلاق ناسازگاري دارد، يعني اصلاً بوتة اخلاق را از بيخ ميكند.
یکی از نکات بسیار جالب در دیوان شمس، آن است که معشوق/ خدا پیوسته با صفتِ «مکر و جادوگری» توصیف میشود؛ به عبارتِ دیگر، خدا از نظرِ مولوی موجودی مکّار و فریبنده است. اگرچه در نزدِ صوفیان و عارفانِ پیش از مولانا نیز بارها با چنین تصویری از خدا برخورد میکنیم، امّا به نظر میرسد که مولانا بسیار بیشتر از دیگر عارفان، خدا را با این دو صفت توصیف کرده است.
بدون تردید علّت توصیف کردنِ خدا با چنین صفاتی، برخی از آیات قرآن کریم هستند که خدا را با صفت «ماکِر» (= مکر کننده و فریبکار) ستودهاند. در قرآن کریم شش بار از «مکرِ خدا» سخن به میان آمده است و خدا دو بار با صفت «ماکِر» توصیف شده است؛ برای نمونه به قرآن کریم (سورۀ آل عمران، آیۀ 54 // سورۀ رعد، آیۀ 42 // سورۀ نمل، آیۀ 50 // سورۀ انفال، آیۀ 30 // سورۀ اعراف، آیۀ 59) نگاه کنید.
از این آیات میتوان دریافت که خدا بر همۀ مکرهای انسانها آگاهی دارد و هیچکس نمیتواند او را فریب بدهد. به نظر میرسد که مکرِ خدا در قرآن کریم، بیشتر در بافتِ اجتماعی و سیاسی معنا مییابد و در برابرِ دشمنانی که به زیرکی و داناییِ خود مغرورند، مطرح میشود، امّا عارفانِ مسلمان، از جمله مولانا، مکرِ خدا را در بافتی عاشقانه و عارفانه مطرح کردهاند. در اینجا مکرِ خدا در برابرِ دوستانِ خدا؛ یعنی عارفان تحقّق مییابد و خدا به شکلِ معشوقی مکّار و فریبکار آشکار میشود.
به نظر میرسد که غیر از آیاتِ قرآن دربارۀ مکّار بودنِ خدا، شخصیتِ شمسِ تبریزی نیز در گسترشِ این اندیشه در آثار مولانا، تأثیر فراوانی داشته است. از مطالعۀ مقالات شمس میتوان دریافت که شمس معشوقی بسیار دانا و زیرک بوده است و پیوسته دوستان خود را غافلگیر میکرده و دوستیِ آنها را به شکلهای گوناگون میسنجیده و میآزموده است. حاصلِ آن آیاتِ قرآنی دربارۀ مکّار بودنِ خداوند و ویژگیهای شخصیتیِ شمس تبریزی، چیزی جز این نیست که خدا از نظر مولانا موجودی مکّار باشد.
بررسی همۀ سخنانِ مولانا دربارۀ مکر خدا به مجالی فراخ نیاز دارد، امّا در اینجا به اختصار تمام میگوییم که به نظر میرسد که مکرِ خدا در نظرِ مولانا ناظر به چند نکتۀ مهم است:
1) خدا در نهایتِ دانایی است؛ لذا هیچکس نمیتواند او را بفریبد؛ بنابراین در برابر چنین خدایی باید از همۀ زیرکیهای بارِد و داناییهای روباهصفتانه دست برداشت و تنها با سادگی و صداقت و خلوص با او روبهرو شد.
2) یکی از جلوههای مکرِ خدا این است که او جهان را به گونهای آفریده است که آنگونه که به نظر میرسد، نیست؛ یعنی خداوند «آفریدگارِ سرای فریب» است و این جهان را به گونهای آفریده است که در آن، سویههای ظاهریِ پدیدهها غالباً گمراهکننده و راهزن هستند؛ ازاینرو نباید به حواسِ ظاهربینِ خود اعتماد کنیم و پیوسته باید از خداوند بخواهیم که با لطفِ خود واقعیتها را به ما نشان دهد.
3) خدا مکّار است و هیچکس از نقشههای او خبر ندارد؛ بنابراین هر لحظه ممکن است که خدا ورق را برگردانَد و جای مؤمن و فاسق را با هم عوض کند. کسی که از مکرِ خدا آگاه باشد، هیچگاه به فضل و دانش و عبادتِ خود فریفته نمیشود و همواره فروتن و ترسان باقی میماند.
۴) مکّار بودنِ خدا باعث میشود که او موجودی غیر قابل پیشبینی باشد و هر لحظه ممکن است که ما را غافلگیر کند. همین نکته باعث میشود که ما هیچگاه کاملاً امیدوار نباشیم و هیچوقت هم کاملاً ناامید نشویم؛ مکر خدا ما را در جایی میان بیم و امید قرار میدهد.
5) خدا معشوقی مکّار است؛ ازاینرو برای سنجشِ صبر و تسلیم و وفاداری و ازخودگذشتگیِ عاشق، از شیوههای بسیار بدیع و شگرفی استفاده میکند. عاشقی که این نکته را دریابد، همیشه خود را آماده نگاه میدارد و با چشمانی باز و در عین حال با فروتنی و افتادگیِ کامل به او عشق میورزد.
به نظر میرسد که نشانههای آزمندی را بیش از هر عضوی در «چشم» شخصِ آزمند میتوان دید. شخصِ حریص، به تعبیرِ مولانا «گداچشم» است؛ یعنی چشمهای او، پیوسته از مطلوبی به مطلوبی دیگر میغلطد و هیچگاه آرام و قرار نمییابد. انسانِ حریص گویی با چشمانش همه چیز را میخورد و هرگز از بلعیدن و فروخوردنِ جهان بازنمیایستد. چنین کسی ممکن است ثروتمندترین انسان دنیا باشد، اما چشمهایش گرسنه است:
هركه دور از دعوتِ رحمان بُوَد او «گداچشم» است، اگر سلطان بُوَد (همان، دفتر دوم، بيت 588)
به نظرِ مولانا سه چیز میتواند این گداچشمیِ انسان را از بین ببرد و او را سیر و راضی کند:
1) قناعت: قناعت یعنی به «داراییِ ضروری و لازم» راضی بودن و شعلۀ افزونخواهی و زیادهطلبی را در خود پایین کشیدن. باید به این نکتۀ مهم توجه داشت که ما انسانها برای خوشبختی به داراییِ کمی نیاز داریم، ولی با کمال دریغ، همۀ عمر و زندگی خود را صرفِ جمع کردنِ وسایل زندگی میکنیم؛ وسایلی که غالباً باری زائد بر گردۀ ما هستند و معمولاً از آنها طرفی نمیبندیم. شخصِ قانع به آنچه که دارد، خشنود است و بیهوده سر در پیِ تکلف و تجمل نمیگذارد؛ به این ترتیب میتوان گفت که قناعت کوزۀ چشمِ آدمی را سیر و پُر میکند:
کوزۀ چشمِ حریصان پُر نشد تا صدف قانع نشد، پر دُر نشد (مثنوی، د 1/ 21)
2) ایمان به خداوند: به نظرِ مولانا ايمان غذايی بسيار سيركننده است و كسی كه از اين نعمت بزرگ بهرهمند باشد، با اندك غذايي سير ميشود و همواره بانشاط و نيرومند است. به دیگر سخن، ایمان، نه تنها غذای روح است، بلکه معدۀ انسان را نیز آرام ميسازد و چشم او را سير ميكند. مولوی در مثنوی، داستانِ مردِ کافرِ بسیار فربهی را برای ما بازمیگوید که بسیار شکمباره و سیریناپذیر بود. این مرد پس از ایمان آوردن به خدا، با اندک غذایی سیر شد. مولانا، در این داستان زیبا، ضمن اشاره به سخن پیامبر که فرمودند: «کافر با هفت معده غذا میخورد و مؤمن با نیم معده»، میگوید:
ذاتِ ايمان نعمت و لوتى است هول اى قناعت كرده از ايمان به قول (همان، د 5/ 287)
مولانا در جاهای دیگر از «نور» به عنوان غذای اصلیِ انسان یاد میکند و خود را «نورخوار» میداند، نه «گوشتخوار». به نظرِ او «نور» بیش از «کله پاچه» به انسان نیرو و نشاط میدهد:
من سر نخورم که سر گران است پاچه نخورم که استخوان است بریان نخورم که هم زیان است من نور خورم که قوتِ جان است (کلیات شمس، چاپ استاد فروزانفر، غزل 372)
3) عشق: یکی از مهمترین ویژگیهای عشقِ راستین این است که چشم انسان را سیر میکند. اگر کسی به معشوق خود رسیده است و همچنان چشمانش گرسنه و گدا هستند، باید مطمئن باشد که یا عشقِ او ناقص است، یا معشوقِ او ناتمام. عشقِ راستین چشمانِ عاشق را «بلندهمت» میکند و همۀ جاذبههای دنیا را در نظر او سرد و بیفروغ میسازد:
چون تو را ديدم، خود، اى روحُ الْبِلاد مِهْرِ اين خورشيد از چشمم فتاد گشت عالىهمّت از تو چشمِ من جز به خوارى ننْگرد اندر چمن (مثنوی، د 6/ 1087-1086)
مولانا در غزلِ معروفِ «مُرده بدم، زنده شدم» به ما میگوید که بر اثرِ «دولتِ عشق» چشمانش سیر شدهاند:
دیدۀ سیر است مرا، جان دلیر است مرا زَهرۀ شیر است مرا، زُهرۀ تابنده شدم (کلّیّات شمس، غزل 1393)
و سرانجام اینکه اگر چشمانِ کسی با قناعت، یا ایمان، یا عشق سیر نشوند، به نظرِ سعدی شیرینسخن «خاکِ گور» لاجرم آنها را پُر خواهد کرد:
آن شنیدستی که در اقصای گور بارسالاری بیفتاد از ستور گفت: چشمِ تنگِ دنیادوست را یا قناعت پُر کند، یا خاک گور (کلیات سعدی، چاپ استاد مظاهر مصفا، ص 71)
عارفانی مانند مولوی سخن گفتن درمورد مسائل معنوی را بیفایده میدانند و برای این ادّعای خود دست کم چهار_نوع دلیل میآورند: دلیل نخست اینکه مسائلِ روحی و معنوی از اساس بیانناپذیرند و کمیتِ بیان و زبان در آن عرصهها به کلّی لنگ است. به دیگر سخن ذاتِ تجربههای عرفانی و معنوی به گونهای است که نمیتوان دربارۀ آنها سخن گفت و زبان که اساساً برای بیان مسائلِ مربوط به زندگی متعارفِ دنیایی ساخته شده است، از بیان و شرح و ابلاغِ تجربههای معنوی ناتوان است.
دلیل دوم این است که اگر کسی حقیقتاً این مسائل را تجربه کند، آنچنان حیران و مات میشود که منطقِ زبانِ او به هم میریزد و او را پروای سخن گفتن نمیماند؛ ازاینرو هرچه سالک به خداوند مهربان نزدیکتر میشود، از هیاهو، شور و غوغای او کاسته میشود، تا سرانجام به خاموشیِ کامل میرسد، درست مانندِ رودی خروشان که در فراز و نشیبِ راه، با سر و صدای فراوان، حرکت میکند، امّا به محضِ اینکه خود را در آغوشِ دریا میافکند، خاموش میشود و از آن پس دیگر نمیتوان صدای او را شنید. روبهرو شدن با موجودی، با مهابتِ خدا، سالک را به کلّی خاموش میسازد؛ از همینروست که جنید بغدادی فرموده است: هرکس خدا را بشناسد، زبانش لال میشود.
دلیل سوم این است که همۀ انسانها استعدادِ فهمِ چنین مسائلی را ندارند و توضیح دادنِ این قبیل مسائل جز بر تردید و انکار آنها نمیافزاید .
دلیل چهارم این است که آگاهیِ همۀ مردم از مسائل معنوی سبب میشود که زندگیِ اینجهانی در معرض تهدید قرار بگیرد؛ زیراکه ستون این دنیا بر غفلتِ آدمیان استوار است و غفلتزدایی سببِ اخلال در نظام زندگی میشود
این دلایل سبب میشوند که عارفانی مانند مولانا، از اساس، با سخن گفتن درمورد تجربهها متعالی مخالف باشند و در این میدان، فقط و فقط خاموشی را توصیه کنند. درواقع کسی که حقیقتاً تجربۀ معنوی و عرفانی داشته باشد، راهی جزخاموشی پیشِ روی خود نمییابد. گفتنی است که مولوی در دیوان شمس، بیشتر بر روی دلیلهای اول و دوم انگشت گذاشته است. به نظر او گفتگوي ظاهری «خارِ ديوار رزان» است و مانع ورود آدمی به باغِ معنا و حقیقت میشود. او در جايي ديگر سخن گفتن را مانند غباری میداند كه چهرۀ حقيقت را میپوشاند.
بنا بر این ملاحظات است که مولوی از خدا میخواهد كه او را به مقام «كلامِ بیحرف» برساند . به نظر میرسد که منظور مولوی از «كلامِ بیحرف» ظاهراً اين است كه آدمي به درجهای از كمال معنوی راه يابد كه بتواند فراتر از زمان و مكان و زبان و تصویر، به درك و دريافت حقيقت نائل شود و بی واسطۀ هرگونه امرِ مادی، سخن در جانِ او برویَد. برای ما که تختهبندِ زندانِ تن و اسیرِ قفسِ مادّهایم، این سخن کاملاً غیر قابل فهم است و به هیچ وجه یارای سخن گفتن دربارۀ کلامِ بیحرف را نداریم. دکتر شفیعی کدکنی (مقدّمۀ غزلیات شمس تبریز، ص 107) در این باره نوشتهاند: «مولانا گاه به مرحلهای میرسد که باید آن را بوطیقای_خاموشی نامید؛ یعنی آنجاکه زبان از ادای وظیفۀ خویش بازمیماند ... به جستجوی زبان_سکوت است؛ زبانی که در آنجا مخاطبان نه رومیاند و نه ترکی و نه نیشابوری و به همین دلیل میگوید باید از «حرف و صوت» عبور کرد و به « منطقِ جان» رسید»:
سخن چو تیر و زبان چون کمانِ خوارزمی است که دیر و دور دهد دست، وای از این دوری! ز حرف و صوت بباید شدن به منطقِ جان اگر غِفار نباشد، بس است مغفوری کز آن طرف شنوااند، بی زبان، دلها نه رومی است و نه ترکیّ و نی نشابوری (کلیات شمس، چاپ فروزانفر، غزل 3073)
این سخنِ ژرفِ بایزیدِ بسطامی نیز همین را میگوید: «روشنتر از خاموشی چراغی ندیدم» (تذکره الاولیاء، ص 205، چاپ دکتر استعلامی).
گنجينه های ادبی و عرفانی مولانا بدو دسته ، رده بندی شده اند :
1- منثور ، 2 – منظوم
1- آثار منثور عبارتند از :شهوراست! »
( مقالات ، 206 ) ( نقل ازخط سوم ، ص 68 )
پس ازنا پديد شدن شمس (غيبت کبرا ويا غيبت بزرگ شمس) مولوی مناسبات بسيارنزديک با صلاح الدين فريدون زرکوب قونوی ازحلقۀ دوستان ، برقرارکرد. ابتدا برايش منصب شيخی و پيشوايی داد تا به ارشاد و رهنمايی مريدان بپردازد. برغم اينکه آتش حسادت وبد بينی نسبت به او زبانه کشيد وموج سرپيچی ازفرمان مولانا بالا گرفت. اما جلال الدين محمد با درايت وفضل و کمال فتنه را برطرف ساخت تا اينکه صلاح الدين درروز اول محرم سنه 657 هه ق ازاثر بيماری درگذشت. مولوی بيش ازهفتاد غزل خويش را بنام اين دوست خود سروده است.
- فيه ما فيه : مجموعۀ صحبت ها و گفته های مولانا است، شامل مسايل اخلاق - طريقت- تصوف - عرفان – شرح آيات قرآنکريم- احاديث نبوی وسخنان مشايخ، که درمجالس ايراد داشته و فرزند ارشد ش ، سلطان ولد به کمک مريدان آنها را يادداشت گرفته و بصورت کتاب درآورده است.
- مجالس سبعه ( مجالس هفتگانه) : مواعظه و خطابه های مولوی را برسرمنبر دربرميگيرد.
- مکاتيب : نامه ها و مراسلات مولوی به معاصرين ميباشد.
2 - آثار منظوم عبارتند از :
- غزليات ( ديوان شمس ) : اشعار اين ديوان، که بقول بزرگان دنيای شعر و ادب حدود پنجا هزاربيت را احتوا ميکند، چنان شيوا، پخته، استادانه، زيبا و دلپذير درحد اعلای فصاحت وبلاغت کلام، باشور و بيقراری بابيان مفاهيم دقيق علمی، ادبی و فلسفی، سروده شده است، که محبوبيت و مقبوليت آنها شهرۀ آفاق است:
آن نفسی، که با خودی يارچوخارآيدت + وان نفسی، که بيخودی يارچه کارآيدت
آن نفسی،که باخودی خود توشکارپشه ای+وان نفسی،که بيخودی پيل شکارآيدت
آن نفسی،که با خودی بستۀ ابرغصه ای+ وان نفسی،که بيخودی مه کنار آيدت
آن نفسی، که باخودی يارکناره ميکند + وان نفسی،که بيخودی بادۀ يار آيدت
آن نفسی،که باخودی،همچوخزان فسرده ای+ وان نفسی،که بيخودی دی چوبهارآيد ت
جملۀ بيقراريت ازطلب قرارتست + طالب بيقرارشو تا که قرار آيدت
جملۀ ناگوارشت ازطلب گوارش است + ترک گوارش ارکنی زهرگوار آيدت
از مه و از ستاره ها والله عار آيدت (کليات شمس ص 129-130)
- رباعيات : گويند به تعداد 1659 رباعی به چاپ رسيده ودر( کليات شمس تبريزی چاپ چهارم سال 1381 تهران) تعداد آن به ( 1995 ) رباعی رسيده است، اما عقيده برآن است، که قسمتی از آن متعلق به مولانا بوده، متباقی مشکوک ميباشند:
با توسخنان بی زبان خواهم گفت ازجملۀ گوشها نهان خواهم گفت
جز گوش تو نشنود حديث من کس هرچند ميان مردمان خواهم گفت
+ + + ( کليات شمس ج 2 ص 1310)
عشقت به دلم در آمد و شاد برفت بازآمد و رخت خويش بنهاد برفت
گفتم به تکلف دو سه روزی بنشين بنشست وکنون رفتنش ازياد برفت
( کليات شمس ج 2 ص 1322)
- مثنوی : مولوی درد فراق وجدايی های انسانها را- داستان تنهايی و خاموشی گزينی آدم ها را ، حکايت ناهمدلی ها و ناهمزبانی ها و گسست از پيوندها را در اين شهکار ادبی جهان باخلاقيت ويژۀ هنری بيان داشته و علاج همه نا بسامانی ها ، نا آرامی ها، پراگندگی ها و آشفته حالی های انسانها را درزندگی فردی وروابط اجتماعی و مناسبات نيکوی متقابل، دردوستی، عشق و مهر ورزی به تصوير کشيده است:
بشنو ازنی چون حکايت ميکند واز جدايی ها شکايت ميکند
کزنيستان تا مرا ببريده اند از نفيرم مرد و زن ناليده اند
سينه خواهم شرحه شرحه ازفراق تا بگويم شرح درد اشتياق
هرکسی کو دور ماند از اصل خويش بازجويد روزگاری وصل خويش...
... شادباش ای عشق خوش سودای ما ای طبيب جمله علت های ما
ای دوای نخوت و تاموس ما ای تو افلاطون و جالينوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد کوه در رقص آمد و چالاک شد...
هيچ ترديدی نيست، که مولوی يکی ازشگفتی های تبار انسانی و شخصيت عالی مقام دنيای عرفان ، تصوف، فلسفه، ادب وانديشه ميباشد وسحر بيان واحجاز قلمش چنان منيع ورفيع است، که درخشش آنها تا جاودان، قنديل وار به کاخ پر عظمت سخن، روشنايی می بخشد.
بسترزايش و گهوارۀ پرورش انديشه های ادبی وفلسفی اين ابرمرد بستان تفکر و تعقل، محيط زندگی پراز شيفتگی، شيدايی و شوريدگی انسانهای بوده، که درجهان هستی، واقعيتهای حيات را درآيينۀ آرزوهای انسانی خويش به تصوير ميکشيدند.
مولانا اصالت بعد فکری انسان، سازندگی شخصيت ورشد نيروی انديشه را در ارتباط به همدگر و مکمل يکديگر پنداشته و درآثار ماندگارش امر تکاپو وتلاش در راه رسيدن به والاترين شگوفايی شخصيت ونيل به مقام کمال، فضل و شکوهمندی ، تجلی شايسته يی دارد:
ای برادر تو همان انديشه ای مابقی خود استخوان وريشه ای
گرگل است انديشۀ تو گلشنی وربود خاری، تو هيمۀ گلخنی
( مثنوی معنوی ، دفتر دوم)
درقلمرو ادبيات و فرهنگ ، درسپهرصاف و نيلگون سخن و قلم و درمنظومۀ شمسی حکمت و فلسفه ، مولانا از زمرۀ آندسته از فضلا ودانشمندان روشن ضمير و سخنوران نستوه ادب پارسی ميباشد ،که نام و يادش پيوسته مايۀ افتخار، مباهات و سربلندی اهل خرد بوده وبا وجود اينکه، اين ستارۀ درخشان دنيای علم و دانش، قرنها پيش دست از دامان زندگی کشيده و درسينۀ سرد گور آرميده، بآنهم با کلام ماندگارش از بام معرفت برکاخ پرعظمت انديشه، پرتو افشانی ميکند:
چوغلام آفتابم ، هم از آفتاب گويم
نه شبم نه شب پرستم ، که حديث خواب گويم
چو رسول آفتابم، بطريق ترجمانی
پنهان از او بپرسم، به شما جواب گويم
به قدم چو آفتابم ، به خرابه ها بتابم
بگريزم از عمارت ، سخن خراب گويم
من اگرچه سيب شيبم زدرخت بس بلندم
من اگر خراب و مستم ، سخن صواب گويم…
چه ز آفتاب زادم ، به خدا که کيقبادم
نه به شب طلوع سازم ، نه ز ماهتاب گويم
( ديوان غزليات شمس )
زندگينامه :
بروايت کتاب " بستان السياحه "، « ولادت باسعادت مولانا درقبت الا سلام بلخ من بلاد خراسان درششم ربيع الاول سنه 604 هجری روی نمود.»
( مثنوی معنوی وهفت کتاب نفيس ديگر، ص 4 )
نامش محمد ملقب به جلال الدين، درشعر خاموش ( دربسياری غزل ها بطريق اشاره و آوردن اصطلاحات علمی وفلسفی است ) تخلص ميگيرد. لقب خداوندگار را به مناسبت داشتن تسلط کامل برظاهر و باطن مريدان برپايۀ اعتقاد صوفيان، برايش ارزانی داشتند.
« شهرتش به رومی يا مولای روم بواسطۀ طول اقامت در آسيای صغير بوده و چون سلجوقيان آن خطه را از امپراتوری روم شرقی منتزع کرده بودند شاخه ای از سلسلۀ سلجوقی که درآنجا استقرار يافت معروف بسلاجقۀ روم شد. »
( همان کتاب ، ص 7 و 8 )
نام پدرمولانا ، بهاءالدين محمد بن حسين ( 543 -628 هه ق) ويا بهاءالدين ولد ملقب به سلطان العلماء مسکونۀ شهر بلخ و درآنجا صاحب مسند و منبر وخانقا بود و اهل دل به او احترام وحرمت ميگذاشتند.
بروايت کتاب مناقب العارفين ( تأليف آن درحدود 718 آغاز وگويا بسال 754 هه ق به پايان رسيده است. " فرهنگ معين") تأليف شمس الدين احمد افلاکی سلطان العلماء بهاءالدين ولد به علت پيداشدن هراس دردل علاءالدين محمد خوارزمشاه و مکدر ساختن آيينۀ خاطر شاه، توسط امام فخرالدين محمد بن عمر رازی، نسبت به وی ودرنتيجۀ دسته بندی علما به معقول ومنقول، بهاء ولد می رنجد وتصمیم به مهاجرت از شهر بلخ می گیرد .
سلطان العلما در نيشاپور به ديدار شيخ فريد الدين عطار ميرسد، دراين هنگام مولانا پنج ساله بود (دکترمحمد رضا شفيعی کدگنی درپيشگفتارگزيدۀ غزليات شمس سن مولانا را 13 ويا 14 ذکر کرده است. همينگونه درپيشگفتارکليات شمس تبريزی آمده است که« به حسب روايت حمد الله مستوفی و فحوای ولد نامه در تاريخ هجرت بهاء ولد يعنی حدود سنۀ 618 آنگاه، که مولوی چهاردهمين مرحلۀ زندگانی را پيموده بود ترديد باقی نمی ماند وتوجه مولانا به اسرار نامه و اقتباس چند حکايت ازحکايات آن کتاب درضمن مثنوی اين ادعا را تأييد تواند کرد.) وشيخ عطار از روی شفقت اسرار نامه را به او بخشش داد. پدر مولانا بعزم رفتن به بيت الله شريف ، از نيشاپور رهسپار بغداد شد واز آنجا به حجاز رفت وپس از ادای مراسم حج دوباره به شام آمد وبعدآ در ارزنجان ( ارمنستان ترکيه) رحل اقامت گزيد ومدت جهار سال مورد توجه فخرالدين بهرام شاه پادشاه ارزنجان وپسرش علاءالدين داود شاه قرار گرفت.
مولانا درسن 18 سالگی بدستور پدر، درشهر لارنده، گوهرخاتون دختر خواجه لالای سمرقندی را به همسری پذيرفت، که حاصل اين ازدواج سه پسر و يک دختر( بهاءالدين محمد معروف به سلطان ولد، علاءالدين محمد، مظفرالدين اميرعالم، ملکه خاتون) بود.
بهاءالدين ولد پس از چهارسال بود و باش درشهر ملاطيه وهفت سال اقامت در شهر لارنده، بنا بردعوت وخواهش علاءالدين کيقباد دوازدهمين پادشاه سلسلۀ سلجوقيان روم ، به شهرقونيه آمد. بعد از اندکی بيشتر از دوسال سکونت درآنجا، مرگ سراغش را گرفت ودرسال( 628 هه ق ) بدرود حيات گفت.
دراين وقت مولوی درحاليکه 24 سال عمرداشت، براساس تقاضای پادشاه سلجوقی وخواست پيران ومريدان و وصيت پدربه مقصد اشاعۀ تعاليم دينی و عرفانی، برمسند تدريس و وعظ نشست. يکسال سپری شده بود، که سيد برهان الدين محقق ترمذی از زمرۀ شاگردان سابق سلطان العلماء به سال (629 ) به آسيای صغير آمده ودرشهرقونيه بساط ارشاد وتعليم دادن را هموارساخت و از جمله مولانا را آموزش داد ومدت (9) سال باهمدگر درتماس بودند.
مولانا به هدف تکميل معلومات وکسب بيشترعلم و کمال، دوسال پس از درگذشت پدر، شهرقوني را به عزم رفتن به شام ترک گفت ومدت سه سال درشهر حلب وچهارسال ديگردردمشق باقی ماند. درحلب درمدرسۀ حلاويه ازحوزۀ درسی مدرس چيره دست کمال الدين ابوالقا سم عمربن احمد معروف به بن العد يم ، فيض فراوان نصيب گرديد.
مولوی بعد ازهفت سال دوری، دوباره به شهرقونيه برگشت وطبق وصيت سيد برهان الدين برياضت پرداخت. ازقضای روزگارمحقق ترمذی درسال ( 638 هه ق) وفات يافت و مسئوليت ارشاد وتدريس دردارالملکۀ قونيه بدوش مولانا گذاشته شد و مدت پنج سال(638-642هه ق ) درمدرسۀ علوم اسلامی تدريس کرد ومجلس وعظ وتذکيربرگزارنمود، که به قول دولت شاه سمرقندی، چهارصد نفرطالب العلم از محضرش فيض ميبردند. دراين ايام مولوی علاوه برتدريس قيل و قال مدرسه ، فتوای شرعی نيز می نوشت.
شیخ ابوالحسنِ خرقانی عارف نامدار زمان خود بود ومردم برای ملاقات او به خرقان می شتتافتند روزی درویشی ازطالقان، برای دیدنِ شیخِ، راهی خرقان شد. درویش در طول راه سختی های زیادی را تحمل کرد و سرانجام به خرقان رسید وبا نشانه ها وجستجو منزل شیخ را پیدا کرد. و در زد . همسرِ شیخ در را باز کرد و از او پرسید: «چه میخواهی»؟ درویش جواب داد: «من برای زیارت شیخ آمدهام». همسرِ شیخ پوزخندی زد و گفت: مرد ابله و احمقی هستی که خود را به رنج انداختی وراه دور را طی کردی! تو در شهرِ خودت کاری نداشتی؟ شاید شیطان تو را وسوسۀ کرده تا به این سفر آمدی.شیخ مردی حیله گر است و انسانهای ساده لوح را گمراه میکند . بهتر است به شهر خودت برگردی. درویشِ به شدّت از سخنان همسر خرقانی ناراحت شده و اشک از دیدگانش روان شد و در میان اشک و اندوه، گفت: آنِ والا مقام اکنون کجاست؟ وادامه داد سخنان تو، هیچگاه مرا از درِ خانۀ شیخ دور نمیکند. من به بادی به این درگاه نیامدهام، تا به گَردی از اینجا بازگردم. اگر شمعِ حق را فوت کنی، سر و روی خودت میسوزد. خفاش در خواب میبینند که آفتاب خاموش شده و جهان بدون نور مانده است. آسمانها بندۀ شیخِ ما هستند و همۀ مردمِ دنیا بر سرِ خوانِ کَرَمِ او نشستهاند. اگر او نبود، این آسمان گردش و نور پیدا نمیکرد و درون خود گنج و در بیرونِ دارای گُلهای رنگارنگ نمیشد. برو شکر گزار باش که سگ این _ خانه ای،وگرنه تو را می کشتم . درویشِ براه افتاد تا خبری از شیخ خرقان به دست بیاورد. به او گفتند: شیخ برای جمعآوریِ هیزم به کوه رفته است. مریدِ برای یافتنِ شیخ، به سوی کوه رفت. در راه مرد با خود می اندیشیدکه چرا شیخ در خانۀ خود، با چنین زنی، همنشین شده است؟ وبا خود میگفت اعتراض وشک بررفتار شیخ نوعی کفر است. در این افکار بود که شیخ را از دور دید که پشته ای هیزم بر پشت شیری غران گذاشته ِ وخود روی پشتۀ هیزم نشسته و ازماری بزرگ به عنوان تازیانه در دست استفاده میکند. شیخ درویش را دید ،خندید و با نور دل از ضمیر مرید آگاهی یافت وگفت: «به سخنان ِشیطان گوش نده»! و هرچه مرید باخود فکر کرده بود را برای او بازگفت :ودر مورد همسرش چنین گفت : «اگر من چنین زنی را تحمل میکنم، به خاطرِ هوای نفس نیست.باید صبر وتحمل خود را زیاد کرده ونباید در این مرحله توقف کنی. اگر منِ بدخوییِ این زن را صبورانه تحمل نمیکردم، هیچگاه شیرِ نر برای من بیگاری نمیکرد».
" دغدغه_واپسین " یا " زندگی_در_بینهایت " از ويژگيهاى فرد ديندار است...
پُل تیلیش ( paul tillich ) که در الهیات پروتستانت ، مرد بسیار موثری است . این سخن از او مشهور است :
Ultimate concern of human beings یعنی " واپسین دغدغه آدمیان " .
... امروز ممکن است دغدغه من این باشد که نهار چه بخورم . فردا " تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا " . پس فردا زمستان چه بپوشم . برای فلان میهمانی چکار کنم . برای مالیاتم چکار کنم . ... اینها همه دغدغه های آدمی اند . اما واپسین دغدغه های او نیستند . آخرین آنها نیستند . قدری فراتر می رویم . من دغدغه سلامت خود را دارم . ... فراتر می رویم . ممکن است من دغدغه مرگ خود را داشته باشم . آیا آمادگی دارم یا ندارم ؟ ... می توانم از این هم فراتر بروم . به سعادت خود بیاندیشم . که ممکن است حتی وراء مرگ هم برود . بیاندیشم آیا پس از مردن ، سعادتی دارم یا ندارم ؟ آیا معنایی دارد ؟ آیا حیاتی هم پس از مرگ هست یا نیست ؟ سعادتی و شقاوتی در آنجا تعریف می شود یا نمی شود ؟ ...
دین ، " واپسین دغدغه " های آدمی را تشکیل می دهد . بنابر این دین را با مفاهیم اخلاقی ِ ساده تعریف کردن و با احکام فقهی ِ ساده تعریف کردن ، از نظر ایشان تعریف درستی نیست . این ها می تواند جزو دین باشد اما آدم دیندار کسی نیست که دغدغه او اینها باشد . آدم دیندار کسی است که تا تَهِ کار را فکر کند . و به آخرین چیزهایی که ممکن است با حیات و سعادت او ارتباط داشته باشد بیاندیشد .
باری این ultimate concern ( واپسین و آخرین دغدغه ) های آدمی ... اگر کسی داشته باشد دیندار است . اگر نداشته باشد و همینطور دغدغه اش روزمرّگی باشد ، حقیقتش این آدم ، دینی ندارد . روزمرّگی یعنی چه بخوریم ، امروز چکار کنیم ، امروز که تمام شد فردا و پس فردا چه کنیم ، برای دو ماه بعد خود برنامه مسافرتی بریزیم ... چنین آدمی ولو ظاهرا هم دیندار باشد و بگوید که دیندار است ... اما از دیدگاه یک فیلسوف این ، حالت و خصلت ِ یک آدم دیندار نیست . آدم ِ روز مره است . این دینداری نمی شود . دینداری وقتی است که شما روزمرّگی نداشته باشید . اینکه امروز را به فردا برسانم . فردا را هم به پس فردا و بعد هم مرگی بیاید و سقَط شوم ! خداحافظ ! این زندگی ِ غیر دینی است اگر " دغدغه نهایی و واپسین " در وجود آدمی نباشد .
من می خواهم به فرمایش این بزرگوار چیزی را اضافه کنم یا شاید هم تعبیر دیگری از سخن آقای پل تیلیش است . آن اینکه آدم دیندار در " بی نهایت " زندگی می کند . با " بی نهایت " وصلت می کند . امور موقت ، امور مقطعی ، امور محدود او را اشباع نمی کند . می توان گفت این یک تعبیر دیگری است از سخن آقای تیلیش .
آدمی که ( ولو دیندار هم باشد ) به یک تحسینی که امروز از او می کنند ، به یک مقدار پول و یک مقدار سواد و علمی که امروز پیدا می کند ، دو تا دعوتی که این و آن از او می کنند ... فربه می شود ، این آدم ِ دینداری نیست . برای اینکه او به بی نهایت وصل نیست . ظرفیت ِ او با یک امر محدود و مختصر و محقری پُر می شود . من خیلی ها را دیده ام که برای یک کف زدن در یک جلسه خودشان را می کُشند . ... و تا شش روز اینها شارژند ! عیبی هم ندارد و ممکن است روانشناسها این توصیه ها را به شما بکنند . اما اینها زندگی ِ دینی نیست . اینها زیستن در جهان ِ بی نهایت نیست . اینها زیستن در همین امروز و اینجاست . ... شما وقتی که دربند اینجا و اکنون هستید و با بی نهایت اتصال پیدا نکرده اید نمی شود گفت شما در یک جهان ِ دینی زندگی می کنید . یکی از حرف های خیلی خوب دکارت این است که می گوید من می خواهم بی نهایت را پیدا کنم تا خودم را به او تسلیم کنم .
آدمیان را سه گونه می توانید طبقه بندی کنید : ١. آدمی که اصلا از بی نهایت خبر ندارد . مشغولیت و مشغله ذهنی ( در این باب ) ندارد . ٢. کسانی که بی نهایت را ذهنا می شناسند . اینها فیلسوفانند . که فکری و ذهنی با آن تماس دارند و درباره آن بحث می کنند . ٣. آدمهایی که در بی نهایت زندگی می کنند . اگر من و شما درک کنیم که در ازلیت هستیم ، در ابدیت هستیم ، در بی کرانگی زندگی می کنیم و این حجاب های زمان و مکان ، ما را محاصره نکرده باشند ، در واقع ما وارد یک حیات دیگری می شویم . همان که مولانا می گفت : هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود بگذرد از حد جهان ، بی حد و اندازه شود ... تسلیم این بی نهایت شدن و در دل این بی نهایت زیستن و نشستن و از ثروت ها و شهرت ها و قدرت ها و از همه آنچه رنگ اینجایی و اکنونی دارد ( ولو به ظاهر طولانی و ماندگار باشد ) فراتر رفتن و این کف ها را دیدن و آب زیر آن را جستجو کردن ، این همان " واپسین دغدغه " آدمی است . از اینجاست که می شود گفت دینی بودن ِ آدمی آغاز می شود .
این را هم عرض می کنم که چنین تجربه ای از آن ِ همگان نیست . از آن ِ نوادری است كه این تجربه را با دیگران در میان میگذارند . مانند کسی است که چراغی را می افروزد و به میان جمع می آورد تا دیگران را هم روشن کند . با دیگران هم درمیان میگذارند تا حیات آنها هم دینی بشود . با بی نهایت آشنا شوند . به بی نهایت گره بخورند . و بعد هم هر کسی راهی را انتخاب خواهد کرد . و از این بی نهایت حظی و بهره ای خواهد برد ...
بعضی از شروط لازم نزدیکتر شدن به حقیقت عبارتند از اینکه :
الف ) شخص خود را واجد و مالک حقیقت و دانای به حقائق نداند . کسی که دستخوش خودشیفتگی و عُجبِ فکری است و خود را عالم به همۀ حقائق، یا لاأقل حقائق مهم و ضروری میداند و بالطّبع اهل جزم و جمود است، دست به کاری، در جهتِ تقرّب به حقیقت نمیزند؛ چون حقیقت را در نزد خود حاضر و این کار را تحصیل حاصل میداند.
ب) شخص خواستار و جویندۀ حقیقت باشد. نیازی به گفتن نیست که صِرفِ اینکه فاقد چیزی باشیم، برای حرکت در جهت تحصیل آن چیز کفایت نمیکند، باید طالب آن هم باشیم . کسی که طالب حقیقت نیست، حتّا اگر بداند و یقین داشته باشد که حقیقت را در اختیار ندارد، برای به دست آوردن آن کاری نمیکند و آن کسی که خواهان دوری و بیخبری از واقعیتهاست، حتّا اگر فقط خواهان دوری یا بیخبری از واقعیّتهای دردانگیز یا نامطبوع باشد، طالب حقیقت نیست، بلکه خودفریب است. خودفریبی جز این نیست که عالماً عامداً و آگاهانه و هدفمندانه از حقائق نامطبوع و امور دردانگیز، در باب خود یا جهان، اجتناب شود. این خودفریبی، البته به نوبۀ خود، موجب پیدایش حالات ذهنی _ روانیای مانند بیخبری، باور کاذب، آرزو اندیشی، آراء ناموجّه و فقدان آگاهی روشن میشود. وقتی پدر و مادر در باب فضائل و هنرهای فرزندان خود مبالغه میکنند، عُشّاق قرائن و شواهد ِ واضحِ دالّ بر اینکه معشوقشان دوستشان ندارد را به چیزی نمیگیرند و شکمبارگان برای عدم نیاز به رژیم غذایی دلیلتراشی میکنند، با مصادیقی از خودفریبی روبهروییم که در هیچ یک از آنها کسی خواستار و جویندۀ حقیقت نیست.
ج) شخص بیطرف، و در نتیجه، مُنصِف باشد. کسی که از آغاز کار نسبت به پارهای از آراء و عقائد پیشداوری منفی دارد و یا نسبت به پارهای دیگر تعصّب دارد و طبعاً نمیتواند با موافقان آراء و عقائد دستۀ اول و مخالفان آراء و عقائد دستۀ دوم مدارا ورزد و جانب انصاف را رعایت کند، نمیتواند به حقیقت نزدیکتر شود؛ چون خس و خاشاک را در چشم دیگری میبیند و چوب را در چشم خود نمیبیند؛ کوچکترین نقطۀ ضعف را در مدّعیات و ادلّۀ مخالفان خود میبیند و بزرگترین نقطۀ ضعف را در مدّعیات و ادلّۀ موافقان خود نمیبیند. از سوی دیگر چنین کسی در قید و بند طرفداریها و جانبگیریهای خود، در بند و اسیر میماند و در نتیجه، هم آزاداندیشی خود را از کف میدهد و هم استقلال فکری خود را .
د ) شخص باور داشته باشد که تافتۀ جدابافتهای نیست و بنابراین درست همانطور که خودش چه بسا به حقیقتی برسد، دیگران نیز چه بسا به حقائقی رسیده باشند و درست همانطور که دیگران چه بسا به خطاهایی دچار شوند، خودش نیز چه بسا به خطایی دچار شده باشد. براین اساس باور داشته باشد که نه خودش تجسم حق است و نه دیگران مجسمۀ باطل. این باور باعث میشود که درپی حققت، هرکنجی را بکاود و در جستجوی این گنج، به سراغ هر ویرانهای برود و کنجکاویاش نه حدّ یَقِف بشناسد و نه منطقۀ ممنوعه. خود را تجسّم حق پنداشتن به آدمی احساس بینیازی از رجوع به دیگران میدهد و دیگران را مجسمۀ باطل انگاشتن احساس بیهودگی رجوع به دیگران، و این هر دو احساس فقط موجب محروم ماندن از حقائق بسیاری که در نزد دیگران است و رهایی نیافتن از خطاهای بسیاری که آدمی به آنها گرفتار آمده است، میشوند. سعۀ صدر، برای پذیرفتن هر رأی و عقیدهای که صادق و حق به نظر میآید، ولو با باور ها، عواطف و خواستههای ما ناسازگاری داشته باشد و شجاعت برای روبهرو شدن با کاذب و باطل بودن آراء وعقائدمان، دو فرزندِ این باورند که ما تافتۀ جدابافتهای نیستیم و میزانِ احتمالِ به حقیقت رسیدن، یا به خطا دچار شدنمان به اندازۀ میزان احتمالی است که دربارۀ هرکس دیگری میرود .
هـ ) شخص درجۀ دلبستگی و پایبندی خود را به یک رأی و عقیده با میزانِ قوّت ِ ادله و قرائن و شواهد ِ مویّدِ آن رأی و عقیده متناسب سازد و نه با هیچ چیز دیگری؛ یعنی هرچه ادلّه و قرائن و شواهدِ مویّدِ آن رأی و عقیده قویتر میشوند، دلبستگی و پایبندی خود را به آن رأی و عقیده بیشتر کند و هرچه ضعیفتر میشوند، کمتر کند. این استدلالگرایی بدین معناست که ردّ و قبول یک رأی و درجۀ التزام به آن، فقط دائر مدار ادلّه و قرائن و شواهد باشد و بر اساس هیچ عامل دیگری، چه درونی، مانند خوشایندها و بدایندها و خواستهها و ناخواستهها و چه بیرونی، مانند سخنِ بزرگانِ جامعه یا افکار عمومی.
با توجه به افزایش روز افزون منابع مجازی در مورد عرفان به ویژه درباره شاعر بزرگ ایرانی مولانا جلال الدین مشهور به مولوی و بیان مطالب غیر کارشناسی درشبکه های مجازی، برآن شدیم تا با استفاده از سخنان اساتید مطرح عرفان و مولوی شناسان با اطمینان از صحت مطالب و منابع چکیده ای از شرح حکایات مثنوی، فیه ومافیه، ابیات دیوان شمس و فایلهای سخنرانی در این خصوص و سایر عرفا را در اختیار علاقمندان قرار دهیم.